۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

ماهی سیاه کوچولو




 می گفت «من می‌خواهم بدانم که، راستی راستی، زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ»

مدتهاست که ما با تک تک کودکان غرق شده هر بار عمیقتر، غرق شده ایم؛

آنها در آبی که در دوسویش همه پیر بودند و ما در حماقت خود.


۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

همیشه بر آمده از اکنونهاست

مجله ی ادبی پیاده رو شعری را از امیلی دیکنسون (شاعر نسبتاً معاصر امریکائی) با ترجمه ی من به چاپ رسانده است.


همیشه، برآمده از اکنون هاست

زمانی نه متفاوت

مگر در بی کرانی

و مجالی برای آسودن


از "این" که بدین لحظه می گذرد

تاریخ ها را بزدای  و به  "اینان" بسپار

بگذار ماه ها محوِ ماه های دیگر شوند

و سال ها به درون سال ها،  بازدمیده


بی مجادله، یا درنگ

و یا روزهای پایکوبی

سالیانِ ما را چه تفاوت

از سالِ میلادِ مسیح

۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

ملاله : فریادی در ظلمت



ملاله ، دختر پاکستانی دیروز به طور رسمی جوانترین برنده ی جایزه ی نوبل شد. جایزه ای که هراز چند گاهی به افرادی لایق اهدا می شود و ملاله بی شک در این زمره قرار می گیرد. اما آنچه ملاله را متمایز می کند نه جراتش در مقابل طالبان و نه جوان بودنش است. آنچه او را مستثنی می کند ، فهم عمیقش است از اوضاع جهان. او رودرروی باراک اوباما از پهپادهای آدمکشِ پاکستان و یمن انتقاد می کند. او دورویی و جنگ افروزی قدرتهای امروز را می شناسد و مانند خیلیها در زرق و برق تبلیغات و اهدای جوایز آنها گم نمی شود.
" چطور است که کشورهایی که ما قدرتمند می نامیمشان، در حنگ افروزی اینقدر قدرتمندند اما در برپایی صلح نه؟ چگونه است که مسلح کردن (به اسلحه) اینقدر آسان است، اما اهدای کتاب اینقدر مشکل؟ چگونه است که ساختن تانک اینقدر ساده است اما ساختن مدرسه اینقدر دشوار؟"

سخنرانی او را  اینجا بشنوید

۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

به تماشای آبهای سپید


امروز خبر آمد که حسین علیزاده ، موسیقیدان برجسته ی ایرانی نشان هنر شوالیه فرانسه را نپذیرفت. این نشان تا به حال به چندین هنرمند ایرانی از جمله محمود دولت آبادی، داریوش مهرجویی، اصغر فرهادی و ... اهدا شده است.

علیزاده در بخشی از نامه ی سرگشاده اش گفت:
 "شاید اگر در دیار ما توجه و درک از هنر والای موسیقی همان‌طور که نزد مردم است، نزد مسئولان - که باید خدمتگزاران تاریخ و فرهنگ و هنر باشند- می‌بود، یک هدیه و عنوان غیر خودی این همه انعکاس نداشت. وقتی در فضای هنری نور کافی نباشد، چراغی کوچک خورشید می شود. اما من ضمن قدردانی از مسئولین کشور و سفارت فرانسه، به احترام مردم هنرپرور و هنردوست ایران، به نام حسین علیزاده قناعت کرده، تا آخر عمر به آن پیشوند یا پسوندی نخواهم افزود."
او ادامه داد: "ضمن تبریک به تمام بزرگان ایران و جهان که نشان با ارزش شوالیه را دریافت کرده‌اند، خود را بی‌نیاز از دریافت هر نشانی دانسته، همچنان اندر خم کوی دوست و به شوق عشق تا آخر عمر خواهم ایستاد. با سپاس از تمام مردم هنردوست ایران و جهان."
در این اقدام حسین علیزاده، به گمانم چیزی فراتر از بحث خودی و غیرخودی مطرح است. علیزاده که به کارهای بین المللی اش با هنرمندانی از شرق تا غرب مشهور است، اساسا مرز برای هنر نمی شناسد. همچنان که دستانِ توانای او بر پرده های تار و سه تار و شورانگیز هرگز مرز نشناخته است. علیزاده با نپذیرفتن این نشان - همان گونه که خودش می گوید- برای خود فرصتی می سازد تا صدای اعتراضش را هرچه رساتر به گوش دیگران برسانند. علیزاده با تیرِ هوشمندانه ی نامه سرگشاده اش، سه نشان را هدف می گیرد:  آنهایی که از یک سو جوایز و نشان اهدا می کنند و خود را مدافع فرهنگ می دانند و از سوی دیگر تحریم می کنند و خوار می شمارند؛ و مهمتر از آن آنهایی که به جنبه های اساسی فرهنگ مردمانشان اعتنا نمی کنند و  با دگماتیسمی بی رحمانه سعی در فیلترِ هرچه سخت تر بارز ترین نمود خلاقیتهای بشری یعنی هنر دارند و از هیچ کوششی برای "چارچوب سازی" غافل نمی شوند. اما شاید مهمترین نشانِ علیزاده این واقعیتِ نسبتاً فراموش شده باشد که هنرمند با مردم معنا می گیرد و بی مردم، نامفهوم است. هنرمند، دردِ آهنگین، خستگیِ به حرف آمده و لرزه های روحیِ رنگینِ مردم است.


علیزاده ها-هرچند کم شمار- می آیند و می روند و این تنها صدایشان است که تا ابد طنین انداز می ماند.

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

داغ




از دهان که می افتد   داغِ دریا          

یادِ باران را   بی هوا

محو ماهیانِ قصه ها می شویم




نشان به نشان ساحل که باشیم

شورشِ ثانیه ها

در دستانِ هنوزمان 

شب چره ی چهار سایه می ریزد

ملولِ چرخه ی خورشید










۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

تنها باهرکس

پیاده رو ترجمه ی من از شعر چارلز بوکوفسکی را با نام تنها با هرکس  در آبان ماه 92 به چاپ رسانیده است.


گوشت، استخوون رو می پوشونه

و اونا یه مغز می ذارن توش و

گاهی وقتام یه روح،

و زنا

گلدونا رو به دیوارا می کوبن

و مردا زیاد می نوشن

و هیچ کی

یکی یه دونه اش رو پیدا نمی کنه.........



برای خواندن بقیه ی  شعر به این آدرس بروید

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

کوتاههایی از من در مجله ی شعرانه

کوتاههایی از من در مجله ی شعر شعرانه منتشر شده است.

سکوت باش 
تا سایه های سمج
گورت را گم نکنند

برای خواندن همه ی کوتاهها به این آدرس بروید


امیرحسین مدبرنیا

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه


پرده های بیمارِ صحنه

دلمه بسته اند

به خوابِ تماشاییان

امیرحسین مدبرنیا

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

حافظ از نگاهی دیگر

به تازگی دو مطلبِ جالب و نسبتا مفصل در باب اندیشه های حافظ خواندم و دریافتم چگونه و چرا تا به حال، حافظ را به عنوان یک عارف و گاه حتی صوفی به خورد ما می دادند. در حالی که حافظ (با در نظر گرفتنِ عصرش)، فراری از دین فروشی و زهد و صوفی گری و یک منتقد اجتماعی است و البته یک هم مسلک خیام در دغدغه های مربوط به هستی و پاگذاردن به قلمروِ خوش باشی

چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و جویِ شیرم؟

من که امروزم بهشتِ نقد حاصل شود
وعده ی فردای زاهد را چرا باور کنم؟

میِ صوفی افکن کجا می فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی؟

نویسندگان این دو مطلب یعنی احمد شاملو و علی حصوری با بررسی دقیق و تحلیلی نسخِ مختلف دیوان حافظ، به این نتیجه می رسند که برخی غزلها بعد از حافظ سروده شده، برخی دیگر تغییراتی به عمد توسط خود حافظ و برخی دیگر توسطِ دیگران برای کاستن از بارِ اجتماعی و پیامدهای جهان بینیِ حافظ پیداکرده ، و بسیار مهمتر آنکه، برخی از خطرناکترین و تیزترین غزلیات حافظ به هنگامی که او سروکارش با حکومت افتاده از میان رفته است. شاملو حتی این مطلب را که حافظ تمایلی به جمع آوری دیوانش نداشته (و در نتیجه این کار بعد از مرگِ وی انجام شده) گواهی بر ترسِ وی از دست بردنِ دیگران در دیوانش می داند. حصوری، حافظ را در ارتباط احتمالی با عبید زاکانی می داند و آنها را هم عصر و هم اندیشه قلمداد می کند. حصوری  همچنین نشان می دهد چگونه مفسران بدون توجه به شرایط اجتماعیِ حافظ و مضمونِ کاملا تاریخی اشعار (جایی که او به وضوح از شاهان مورد علاقه و نفرت خود سخن می گوید) اصرار بر مرتبط کردن واژه های غزل حافظ با عشق آسمانی دارند. او نشان می دهد که می در شعر حافظ همان می است و یار، همان یار زمینی است. او همچنین نشان می دهد که چگونه بسیاری از اندیشمندانِ نام آورِ ما در دامِ تاریخ نویسان پیش از خود افتاده اند و با حداقل پژوهش، آنچه را که درباره ی حافظ شنیده اند پذیرفته اند. به عنوان مثال، دیدگاه داریوش شایگان را در مورد یکی از غزلیات حافظ که او خود را در آن اهل خبر می داند مطرح می کند و بعد اثبات می کند که آن غزل اصلا از حافظ نبوده است.
در نهایت هردو نویسنده این احتمال را مطرح می کنند که ممکن است حافظ به قتل رسیده باشد. 

افراد بسیاری از جمله بها الدین خرمشاهی، مرتصی مطهری، و داریوش آشوری با این دیدگاه مخالفند. گرچه به شخصه، دید و تحلیلِ حصوری و شاملو را منطقی تر می دانم اما در مقام دفاع از کسی برنمی آیم. به جد معتقدم که جراتِ رهاکردنِ باور قدیم و دورانداختن پیش داوریها برای بررسیِ دوباره حافظ بیش از همه در حصوری و شاملو دیده می شود و چسبیدن به باورهای قدیمی و ترس از تغییر بیخ و بنِ ساختار فکری منسوب به حافظ در آن دیگران. گرچه این دلیلِ کافی برای شناخت درستِ حافظ نیست، اما قطعاً دلیل لازم هست. 

بررسی حصوری  در یک کتاب با نام حافظ از نگاهی دیگر، نشر چشمه آمده است که در آن به بررسی موشکافانه ی عمده ی غزلها پرداخته شده و بررسی شاملو (در حد اطلاعِ من) به یک مقدمه 27 صفحه ای بر دیوان حافظ با تصحیحِ او منتهی شده است.  گرچه خود از کتاب دیگری نیز صحبت می کند که هنوز آن را نیافته ام. جالبتر آنکه، این مقدمه از ابتدای دیوان حافظ به روایت شاملو حذف شده (اجازه چاپ نیافته) و دیروز آن را اینجا یافتم

خواندن این مطالب به همراه دیوان حافظ به روایت شاملو برای هرکسی که می خواهد با حافظ آشنا شود، هرکسی که دغدغه ی شعر دارد، هرکه به چگونه اندیشیدن حساس است و هرآنکه تصور می کند حافظ صوفی و درویش مسلک و عارف و عاشقِ آسمانی بوده است واجب است!

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

هیمه ای 

ای شب

ما از خود گریخته ایم

و تو

در عقبِ کدام ستاره

دندان تیز کرده ای؟

امیرحسین مدبرنیا